پرسشی از پرسش یا:
آیا علم هرکس به اندازه سؤالات اوست؟
مشهور این است که: «علم هرکس به اندازه سؤالات اوست.» بنابراین بیسبب نخواهد بود اگر شأن افراد را بر حسب سؤالهایشان به اعلم و عالم و جاهل رتبهبندی کنیم. اما مگر سؤالهایی را میشناسیم که گواه بر علم اند یا سؤالهایی گواه بر جهل افراد سراغ داریم؟ به سخن دیگر آیا در مقابل پرسشی که عالمانه است پرسشی هم هست که جاهلانه است؟ اصلاً به جای آنکه «سؤال» را تعیینکننده علم هرکس بدانیم چرا در خود سؤال ننگریم و «علم» را در بطن و نهان آن مکتوم نبینیم؟ و هر سؤال را روییده از تعلّقات و خواستهای فرهنگی و تاریخی افراد در نظر نگیریم؟ یا نه، سؤال تعلیق و حیرتی است در برزخ میان حق و باطل که میتواند تعلّقات را هم در تعلیق آورد؟ به هرحال آنچه در ادامه میخواهیم بدان بپردازیم سؤال است؛ خود سؤال: پرسش چیست؟ و چه رابطهای با علم دارد؟
اگر علم هرکس به اندازه سؤالات او باشد پس برای کشف اینکه سؤال یعنی چه، شاید لازم است در معنی علم هم تحقیقی به عمل آید. آیا تحولات در علم با تحول در پرسشهای عالمان همراه است یا نه، خود این پرسشها نیز حاصل تحول علمی هستند؟ در اینجا در برابر دو منظر قرار گرفتهایم؛ یکی اینکه «تاریخ علم» را ذیل «تاریخ پرسش» میبیند و تحولات تاریخی علم را هم مشروط به تحول در پرسشهای آن تاریخ میکند و به این صورت در پرسش امکان فرا رفتن از تاریخ و بناکردن عهد دیگر را میبیند. دیگر اینکه پرسش را نیز زاده علم میداند و ناگزیر در برابر این سؤال که معنی تحولات در تاریخ علم بشر چیست؟ آنها را تابع تحولات غیر علمی و سلیقهای میشمارد. این گروه نیز تمایل دارند تا تحقیقی در تاریخ پرسشهای بشر بشود تا روشن کنند که اولاً امکان فراروی از تاریخ به صِرف پرسش فراهم نیست و پرسشها همواره آبستن معلومات دانشمندان هستند و ثانیاً تحولات تاریخ علم نه از طریق پرسش از علم و جهل بلکه از طریق تلقیای که از علم و جهل در خود سؤال مستتر است اتفاق میافتند؟ و به این ترتیب نشان میدهند که چگونه مسائل هر عصر تعیینکننده و نشاندهنده وضع و ماهیت علم در آن دوره است.
خلاصه، نکته مهمی که در جمله آغاز سخن قابل تأمل است این است که مبدأ و خاستگاه پرسش کجاست؟ اگر پرسش سرچشمه علم باشد آنگاه سرچشمه پرسش کجاست؟ مولوی، در ضمن حکایتی که از حضرت موسی(ع) در مثنوی نقل میکند اشاره میکند که همه چیز از علم زاده میشود: «هم سؤال از علم خیزد هم جواب.» آن حکایت این است:
گفت موسی ای خداوند حساب نقش کردی، باز چون کردی خراب؟
نرّ و ماده نقش کردی جان فزا وآنگهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تُرا نیست از انکار و غفلت وز هوی
لیک میخواهی که در افعال ما بازجویی حکمت و سرّ بقا
زآنکه نیمِ علم آمد این سؤال هر برونی را نباشد این مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب همچنانکه خار و گُل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی همچنانکه تلخ و شیرین از نَدا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا وز غذای خوش سقم و قوا
چنانکه مولوی میگوید هر برونی را مجال چنین پرسشی نیست و طرح چنین سؤالی از منکران و غافلان و هواپرستان بر نمی آید. او میگوید سؤال و جواب و ضلالت و هدایت زاییده علم است و این همه به بغض و ولاء مربوط میشود. بغض و ولا هم از آشنایی بر میخیزد. البته نظر مولوی امروز در میان برخی معاصران ما هم طرفدارانی یافته است ولی سخن مشترک نباید به همزبانی و همدلی معاصران با مولوی تلقی شود. معنی این حرف نزد فیلسوف علم این است که چون تاریخ علم بشر تاریخ اقناع پارادایمهای علمی است پرسش هر تاریخ لزوماً پرسش پارادایمی است و هرگز فرارفتن یا به قول مولوی برونی بودن در حالی که در ذیل یک پارادایم هستیم ممکن نیست. فیلسوف علم معاصر سؤالها و جوابها را در نسبت با تعلقات پارادایمی دانشمندان و مردم بررسی میکند. نکته حائز اهمیت این است که مولوی برون و درون را متکی به گفتمان یا پارادایم نمیبیند؛ گفتمانها و پارادایمهایی که لاقیاسیت بر آنها حمل شود. او با اینکه برای علم جز «آشنایی» و «تعلق» وجهی نمییابد معذلک برای واقعیت و حقیقت شأن شناختاری یقینآمیز و یقینبخش قائل است. اصلاً در نظر مولوی مبنای یقین و علم، «تعلق» و «آشنایی» است...